معنی باذل ، سخی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
باذل. [ذِ] (ع ص) بخشنده و سخی. (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ نظام). ج، بُذل. عطادهنده. بسیارعطا. جوانمرد معطی. دهنده. بذل کننده و جودکننده. سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء).
سخی
سخی. [س َ خی ی / خی] (از ع، ص) جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). راد. (صحاح الفرس). ج، اسخیاء، سُخَواء. (منتهی الارب): هر چند به تن خویش کاری و سخی باشند و تجمل و آلت دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 218).
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش.
خاقانی.
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قَدَر است.
خاقانی.
سخی را به اندرز گویندبس
که فردا دو دستت بود پیش و پس.
سعدی.
- سخی الطبع، راد. جوانمرد. گشاده دست.
- سخی کف، بذال. بخشنده:
سخی کفی که دل او کتاب مکرمتست
که هیچ آیت از او تا بحشر لاتنسخ.
سوزنی.
|| بعیر سخی، شتر لنگ. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخی. [س َخ ْی ْ] (ع مص) افروختن آتش را در زیر دیگ به بیرون آوردن خاکستر از دیگدان، یا عام است. (منتهی الارب). آتش باز کردن. (المصادر زوزنی). رجوع به سَخْو شود.
مترادف و متضاد زبان فارسی
بخشنده، سخی، بذلکننده، بادبدست، فراخدست،
(متضاد) ممسک، خسیس، کنس، کمدهش، نابخشنده
فرهنگ فارسی هوشیار
بخشنده (اسم) بذل کننده بخشش کننده بخشنده.
فرهنگ معین
(ذِ) [ع.] (ص.) بخشنده.
فرهنگ فارسی آزاد
باذِل، بخشنده،
فرهنگ واژههای فارسی سره
راد، دست و دل باز، فراخ دست
فارسی به عربی
تحرری، خیری، کریم، معطاء، وفیر
معادل ابجد
1403